فونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا ساز
فونت زیبا ساز
آذر 90 -
سفارش تبلیغ
صبا ویژن


دو عروسک بافتنی و مقداری پول پیدا کرد.

پیرمرد در این باره از همسرش سوال کرد.

پیرزن گفت:

هنگامی که ما باهم قرار ازدواج گذاشتیم، مادربزرگم به من گفت:

راز خوشبختی در زندگی مشترک این است که،

هیچ وقت باهم مشاجره نکنید.

او به من گفت:

هروقت از دست تو عصبانی شدم، ساکت بمانم و یک عروسک ببافم.

پیرمرد با شنیدن ماجرا به شدت تحت تاثیر قرار گرفت و سعی کرد اشکهایش سرازیر نشود.

چون فقط دو عروسک در جعبه بود!

پس همسرش فقط دوبار در طول زندگی مشترکشان، از او رنجیده بود!

از این بابت در دلش شادمان شد...

پس رو به همسرش کرد وگفت:

این همه پول از کجا آمده؟!!!

                              

لطفا حدس بزنید پیرزن پولها را از کجا آورده بود؟


+نوشته شده در چهارشنبه 90/9/30ساعت 10:0 صبح توسط غریبه ی همیشه آشنا | نظرات ( ) |

زن و شوهری بیش از 60 سال از زندگی مشترکشون میگذشت.

آنها درطول زندگیشان هیچ چیز را از هم پنهان نکرده و در مورد همه چیز باهم صحبت

میکردند.

مگر یک جعبه ی کفش در بالای کمد پیرزن که از همسرش خواسته بود آن را باز نکند و در

 مورد آنهم هیچ گاه نپرسد.

در طول همه ی این سالها پیرمرد آن را نادیده گرفته بود تا اینکه سرانجام...

پیرزن به بستر بیماری افتاد و پزشکان از او قطع امید کردند.

 در حالیکه با یکدیگر امور باقی مانده را رفع و رجوع میکردند، پیرمرد جعبه ی کفش را نزد

همسر آورد و پیرزن هم تصدیق کرد که وقت آن رسیده تا همه چیز را درباره ی جعبه به

همسرش بگوید...

وقتی پیرمرد در جعبه را باز کرد...

 

لطفا حدس بزنید پیرمرد چه چیزی در جعبه دید؟...


+نوشته شده در دوشنبه 90/9/28ساعت 3:0 عصر توسط غریبه ی همیشه آشنا | نظرات ( ) |

ه ر  چ ی زی   ب ه   ا ن د ا ز ش   خ و ب ه

خ د ا   ب ی   ا ن د ا ز ش   خ و ب ه

خوب حالا چرا میزنید؟

دسترسی به نت نداشتم که درستش کنم!

حالا ویرایشش کردم, برا این که میتونین نظر بدین؟


+نوشته شده در سه شنبه 90/9/22ساعت 5:0 عصر توسط غریبه ی همیشه آشنا | نظرات ( ) |

صبح اول وقت، روز اول هفته، توی سرمای 19 آذر، پشت ترافیک کیلومتری بمونی، از ساعت شروع کلاس دانشگاهتم گذشته باشه، اونم با استادی که یه دقیقه بعداز اون بیایی کلاس غیبت برات رد میکنه، اونجا میفهمی حرف دل من چیه؟!!!

آی دلم داشت شور میزد...

به پدرم میگم: نمیشه از کوچه پس کوچه بریم، دیر شده ها...

یه نگاه بهم انداخته میگه: الان از تو لاین وسط خیابون به این شلوغی من چطور میتونم برم تو کوچه؟!!!

بعد از اینکه هر چند دقیقه یه بار به اندازه ی کمتر از نصف طول ماشین میرفتیم جلو، به پدرم گفتم:

لابد تصادفی چیزی شده که انقدر شلوغه؟!!! گفت: شاید...

بعد گفتم: شایدم بخاطر اینه که هرکس با یه ماشین پا میشه راه میفته تو خیابون انقدر شلوغه؟!!! گفت: شاید...

بعد شیشه رو داد پایین و از آقایی که داشت با عجله از خیابون رد میشد پرسید: چه خبره که انقدر ترافیک شده؟؟؟

گفت: مگه خبر نداری؟!!!

پدرم گفت: اگه میدونستم که نمیپرسیدم!!!

طرف گفت: بانک....  امروز قراره سکه بده... بخاطر همین مردم دوبل و سوبل پارک کردن و از اول صبح رفتن تو صف تا تموم نشده بگیرن!!!!!

....

به قول بچه فوفو: مملکته درست کردیم برا خودمون؟!!!!

والا!!!

 


+نوشته شده در شنبه 90/9/19ساعت 9:0 عصر توسط غریبه ی همیشه آشنا | نظرات ( ) |

روز تاسوعا توی صف نماز جماعت آماده ی نماز بودیم که یه خانم مسنی از در وارد شد، منم کنار دستم به اندازه ی یه نفر جا بود، این شد که یه دفعه حس نوع دوستیم گل کرد و به اون بنده خدا جا دادم...

نماز که شروع شد دیدم حرکاتش رو هماهنگ با جماعت انجام نمیده!

شصتم خبر شد که نماز رو فرادا اقامه کرده!

بعد نماز بهش گفتم خانم محترم فکر نمیکنین صف اول ایستادین نماز بقیه دچار مشکل میشه!

بعدم من بخاطر اینکه ثواب کرده باشم جا دادم به شما که نماز جماعت بخونی نمیدونستم قصد فرادا خوندن داری!

چند دقیقه همینجور نگام کرد...

بعد گفت:

سر کوچه نذری میدن فرادا خوندم که تا غذا تموم نشده به اونجا برسم...

بهش گفتم: امام حسین شهید شد تا نماز برپا باشه...

بعد پیش خودم گفتم:

زحمت نکش باد!

اینجا قاصدکها با تلنگر هم نمیپرند...

اونجا بود که بخاطر مظلومیت سید الشهدا بغضی ساعتها راه گلوم رو بسته بود...


+نوشته شده در پنج شنبه 90/9/17ساعت 9:0 عصر توسط غریبه ی همیشه آشنا | نظرات ( ) |

   1   2      >