بچه بودم فکر میکردم خدا هم شکل ماست مثل من،تو، او، همه، او نیز موجودی دو پاست در خیال کوچک خود فکر میکردم خدا پیرمردی مهربان است و به دستش یک عصاست یک کت و شلوار میپوشد به رنگ قهوه ای حال و روز جیبهایش هم همیشه روبه راست مثل آقاجان به چشمش عینکی دارد بزرگ با کلاه و ساعتی کهنه که زنجیرش طلاست فکر میکردم که پیپش را مرتب میکشد سرفه های او دلیل رعد و برق ابرهاست گاهگاهی نسخه میپیچد طبابت میکند مادرم میگفت:او هر دردمندی را دواست... فکر میکردم که شبها روی یک تخت بزرگ مثل آدمها و من در خوابهای خوش رهاست چند سالی که گذشت از عمر من فهمیده ام او حسابش از تمام عالم و آدم جداست مهربانتر از پدر، مادر، شما، آقابزرگ او شبیه هیچ فردی نیست، نه، چون او خداست
.... و من سواد نداشتم ودستهای ساکت و متروکم شیرینی ورق زدن یک کتاب را از بر نکرده بود و جیب پیرهنم هرگز اندام لاغر خودکاری بر خود ندیده بود ... و من سواد نداشتم... اما... از چشمهای تو خواندم خواندن را... ضمن گرامیداشت یاد و راه دانش آموزان شهیدی که مردانه رفتند تا معلمی کنند برای من... لطف کنید با دقت به تصویر، جمله ی روی تخته سیاه را که شهدا با رفتنشان، سرمشق ما کردند بخوانید... |
ABOUT
غریبه ی همیشه آشنا MENU
Home
|