فونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا ساز
فونت زیبا ساز
بهمن 90 -
سفارش تبلیغ
صبا ویژن


وقتی ثانیه هایِ تنهاییت سنگسارت کرد،

وقتی فکرِ نبودنش، سیرت کرد از تمومِ دنیا،

وقتی نگاهش تنها راهِ درمانِ دلِ پر دردت شد،

وقتی با کسی دیدیش و حسِ حسادتت گل کرد،

وقتی سهمِ تمام وقتِ چشمات،طلوعِ سیاهی شد،

وقتی بخاطرِعدمِ حضورش،حسِ پوچی بهت دست داد،

وقتی ذره ذره ی وجودت تمنایِ یک لحظه بودنش رو کرد،

وقتی فهمیدی جوابِ تمامِ سوالهایِ ذهنت به اون میرسه،

وقتی بخاطرِ تلخیِ بغضِ تویِ گلوت، محکوم به سکوت شدی،

وقتی شبا به عشقِ دیدن خوابش، سرت رو رویِ بالش گذاشتی،

وقتی برایِ شنیدنِ صداش،سکوت کردی وحاضربه شکستنش نشدی،

وقنی عمیقابه حرفِ دلت گوش کردی ودیدی فقط نگاهِ اون براش تعریف شده،

وقنی بخاطرِدل مشغولی که برات ایجادکرده نتونستی کارِروزانتُ دُرست انجام بدی،

.

..

...

....

.....

......

اون موقع است که میفهمی قصه های مادربزرگ همیشه درحدِ یه قصه نبوده!

اونجا،به درستی این حرفش میرسی که همیشه میگفت:

یکی بود و یکی نبود...


+نوشته شده در سه شنبه 90/11/25ساعت 1:0 صبح توسط غریبه ی همیشه آشنا | نظرات ( ) |

قابلِ توجهِ بعضیا:

من امروز مهربانی را در چشمانِ مردم خواندم...

با حضورِ مردم لمس کردم...

از نگاهِ مردم معنی کردم...

مهربانی را در بازوانِ پرتوانِ پدرانی دیدم که فرزندانِ خردسالِ خود را بررویِ شانه هاشان

نشانده بودند تابتوانند غیرتِ دینی را، شکوهِ حضور را، عشق به وطن را و یکپارچگیِ مردان

و زنانِ مسلمان و متعهدِکشورشان را بهتر در چشمانِ معصومِ دلبندانشان ثبت کنند...

آری...

امروز همه آمده بودند تا مهر، بان باشند...


+نوشته شده در شنبه 90/11/22ساعت 2:0 عصر توسط غریبه ی همیشه آشنا | نظرات ( ) |

دلم به پهنای بی کرانِ دریاها گرفته است...

عقربه ی قطب نمای دلم، سمتِ پرگشودن را در راستای افقِ مهربانی تو نشانه رفته است...

کاسه ی گدایی دلم را بنگر...

هیچ ندارم!

جز اندکی خاکسترِ سوخته ی دل، که آن را هم برای مبادایِ معادم اندوخته ام!

آری آتشِ گیرایِ تو دلم را سوزانده  و رو به تباهی میبردش...

این روزها هیچ کس سجاده ی دلش را رو به قبله ی رویِ تو پهن نکرده تا از دستِ مهربانِ پدریت ذره ای لبخندِ

رضایت سوغات ببرد!

این روزها جنسِ آدمیتِ آدمیان به مرغوبیتِ آدمیتِ تو نیست!

هیچ کس رنگ و بوی تورا نمیدهد!

دلِ سوخته ام را بنگر...

نمیدانم چرا جذبه ی نگاهت بر دلِ کورِ این خاکیان کارگر نیست؟!

امّا نه!!!

آنها خود مُهرِ مِهرِ این هیاهو و آمدو شدِ بی درُ پیکر را بر دفترِ قلبشان زدندو تایید کردند که ثبت با سند برابر

است!

من در تحّیر مانده ام که این آدمیان، نه، سنگیان، با کدامین رویِ نداشته نامِ تورا بر زبانِ تلخشان جاری

میکنند...

ای محمّد...

*میلادت مبارک*

 


+نوشته شده در پنج شنبه 90/11/20ساعت 8:0 عصر توسط غریبه ی همیشه آشنا | نظرات ( ) |

نقطه ی جوش همان دمایی ایست که کم کم همه چیز درآن کمرنگ میشود...

بخار میشود...

محو میشود...

لطفا آدمها را به نقطه ی جوش نرسانید!


+نوشته شده در چهارشنبه 90/11/19ساعت 9:0 عصر توسط غریبه ی همیشه آشنا | نظرات ( ) |

اگه

اولش به فکرِ آخرش نباشی

آخرش به فکرِ اولش میفتی...

انتخابش با خودته!


+نوشته شده در پنج شنبه 90/11/13ساعت 8:0 عصر توسط غریبه ی همیشه آشنا | نظرات ( ) |

   1   2      >