فونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا ساز
فونت زیبا ساز
غریبه ی همیشه آشنا -
سفارش تبلیغ
صبا ویژن


خطهای روی پیشانی اش تابلویی است که روی آن نوشته اند:

جاده در دست تعمیر...

 

                                


+نوشته شده در جمعه 90/8/13ساعت 12:0 عصر توسط غریبه ی همیشه آشنا | نظرات ( ) |

میترسم از خدا که نمیترسد از کسی

 

میترسم از کسی که نمیترسد از خدا


+نوشته شده در شنبه 90/8/7ساعت 7:0 صبح توسط غریبه ی همیشه آشنا | نظرات ( ) |

1. با سری بزرگ متولد شد...

تا جایی که مادرش تصور میکرد فرزندش ناقص است!

                                       

 

2. تا نه سالگی خیلی کم و به سختی صحبت میکرد...

توماس سوئل این مشکل او را با عنوان سندروم انیشتین یاد

 میکرد!

                                  

 

3. حافظه اش به خوبی آنچه تصور میشد نبود...

در کنار حفظ قوانین پیچیده و فرمولهای گوناگون، در مورد سالروز

 تولد عزیزانش حافظه ی ضعیفی داشت!

                  

 

4. در آزمون ورودی دانشگاهش رد شد...

وقتی دلیل آن را جویا شدند گفت: آنها بینهایت کسل کننده بود!

       

 

5. علاقه ای به پوشیدن جوراب نداشت...

چون دریافته بود که شست پا باعث ایجاد سوراخ در جوراب

 میشود!

          

 

6. آلبرت از داستانهای علمی - تخیلی متنفر بود...

او اعتقاد داشت که نباید به آینده فکر کرد چون به زودی خواهد

 آمد!

                                              

 

7. عاشق زنها بود...

او اظهار داشته که از صحبت و هم نشینی با زنان لذت میبرد!

                                         

 

7. او مسلمان بود...

آلبرت انیشتین در اواخر عمر به پیشنهاد آیت الله بروجردی

مسلمان و البته شیعه شد!

               

 


+نوشته شده در یکشنبه 90/8/1ساعت 8:0 صبح توسط غریبه ی همیشه آشنا | نظرات ( ) |

                               

 

بچه بودم فکر میکردم خدا هم شکل ماست ÈÇíÏ ÝßÑ ßÑÏ

مثل من،تو، او، همه، او نیز موجودی دو پاست

در خیال کوچک خود فکر میکردم خدا

پیرمردی مهربان است و به دستش یک عصاست

یک کت و شلوار میپوشد به رنگ قهوه ای

حال و روز جیبهایش هم همیشه روبه راست ÊÈÓã

مثل آقاجان به چشمش عینکی دارد بزرگ

با کلاه و ساعتی کهنه که زنجیرش طلاست

فکر میکردم که پیپش را مرتب میکشد

سرفه های او دلیل رعد و برق ابرهاستÊÑÓíÏã

گاهگاهی نسخه میپیچد طبابت میکند

مادرم میگفت:او هر دردمندی را دواست...

فکر میکردم که شبها روی یک تخت بزرگ

مثل آدمها و من در خوابهای خوش رهاست

چند سالی که گذشت از عمر من فهمیده ام ãÄÏÈ

او حسابش از تمام عالم و آدم جداست

مهربانتر از پدر، مادر، شما، آقابزرگ

او شبیه هیچ فردی نیست، نه، چون او خداست ?á ÊÞÏíã ÔãÇ


+نوشته شده در پنج شنبه 90/7/28ساعت 8:0 صبح توسط غریبه ی همیشه آشنا | نظرات ( ) |

    .... و من سواد نداشتم

ودستهای ساکت و متروکم

شیرینی ورق زدن یک کتاب را

از بر نکرده بود

و جیب پیرهنم هرگز

اندام لاغر خودکاری

بر خود ندیده بود

...

و من سواد نداشتم...

اما...

از چشمهای تو خواندم

خواندن را...

      

ضمن گرامیداشت یاد و راه دانش آموزان شهیدی که مردانه رفتند تا معلمی کنند برای من...

لطف کنید با دقت به تصویر، جمله ی روی تخته سیاه را که شهدا با رفتنشان، سرمشق ما کردند بخوانید...

  


+نوشته شده در یکشنبه 90/7/3ساعت 11:0 صبح توسط غریبه ی همیشه آشنا | نظرات ( ) |

<   <<   6   7   8   9   10      >