خطهای روی پیشانی اش تابلویی است که روی آن نوشته اند: جاده در دست تعمیر...
میترسم از خدا که نمیترسد از کسی میترسم از کسی که نمیترسد از خدا
1. با سری بزرگ متولد شد... تا جایی که مادرش تصور میکرد فرزندش ناقص است! 2. تا نه سالگی خیلی کم و به سختی صحبت میکرد... توماس سوئل این مشکل او را با عنوان سندروم انیشتین یاد میکرد! 3. حافظه اش به خوبی آنچه تصور میشد نبود... در کنار حفظ قوانین پیچیده و فرمولهای گوناگون، در مورد سالروز تولد عزیزانش حافظه ی ضعیفی داشت! 4. در آزمون ورودی دانشگاهش رد شد... وقتی دلیل آن را جویا شدند گفت: آنها بینهایت کسل کننده بود! 5. علاقه ای به پوشیدن جوراب نداشت... چون دریافته بود که شست پا باعث ایجاد سوراخ در جوراب میشود! 6. آلبرت از داستانهای علمی - تخیلی متنفر بود... او اعتقاد داشت که نباید به آینده فکر کرد چون به زودی خواهد آمد! 7. عاشق زنها بود... او اظهار داشته که از صحبت و هم نشینی با زنان لذت میبرد! 7. او مسلمان بود... آلبرت انیشتین در اواخر عمر به پیشنهاد آیت الله بروجردی مسلمان و البته شیعه شد!
بچه بودم فکر میکردم خدا هم شکل ماست مثل من،تو، او، همه، او نیز موجودی دو پاست در خیال کوچک خود فکر میکردم خدا پیرمردی مهربان است و به دستش یک عصاست یک کت و شلوار میپوشد به رنگ قهوه ای حال و روز جیبهایش هم همیشه روبه راست مثل آقاجان به چشمش عینکی دارد بزرگ با کلاه و ساعتی کهنه که زنجیرش طلاست فکر میکردم که پیپش را مرتب میکشد سرفه های او دلیل رعد و برق ابرهاست گاهگاهی نسخه میپیچد طبابت میکند مادرم میگفت:او هر دردمندی را دواست... فکر میکردم که شبها روی یک تخت بزرگ مثل آدمها و من در خوابهای خوش رهاست چند سالی که گذشت از عمر من فهمیده ام او حسابش از تمام عالم و آدم جداست مهربانتر از پدر، مادر، شما، آقابزرگ او شبیه هیچ فردی نیست، نه، چون او خداست
.... و من سواد نداشتم ودستهای ساکت و متروکم شیرینی ورق زدن یک کتاب را از بر نکرده بود و جیب پیرهنم هرگز اندام لاغر خودکاری بر خود ندیده بود ... و من سواد نداشتم... اما... از چشمهای تو خواندم خواندن را... ضمن گرامیداشت یاد و راه دانش آموزان شهیدی که مردانه رفتند تا معلمی کنند برای من... لطف کنید با دقت به تصویر، جمله ی روی تخته سیاه را که شهدا با رفتنشان، سرمشق ما کردند بخوانید... |
ABOUT
غریبه ی همیشه آشنا MENU
Home
|