فونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا ساز
فونت زیبا ساز
بچه بودم... -
سفارش تبلیغ
صبا ویژن


                               

 

بچه بودم فکر میکردم خدا هم شکل ماست ÈÇíÏ ÝßÑ ßÑÏ

مثل من،تو، او، همه، او نیز موجودی دو پاست

در خیال کوچک خود فکر میکردم خدا

پیرمردی مهربان است و به دستش یک عصاست

یک کت و شلوار میپوشد به رنگ قهوه ای

حال و روز جیبهایش هم همیشه روبه راست ÊÈÓã

مثل آقاجان به چشمش عینکی دارد بزرگ

با کلاه و ساعتی کهنه که زنجیرش طلاست

فکر میکردم که پیپش را مرتب میکشد

سرفه های او دلیل رعد و برق ابرهاستÊÑÓíÏã

گاهگاهی نسخه میپیچد طبابت میکند

مادرم میگفت:او هر دردمندی را دواست...

فکر میکردم که شبها روی یک تخت بزرگ

مثل آدمها و من در خوابهای خوش رهاست

چند سالی که گذشت از عمر من فهمیده ام ãÄÏÈ

او حسابش از تمام عالم و آدم جداست

مهربانتر از پدر، مادر، شما، آقابزرگ

او شبیه هیچ فردی نیست، نه، چون او خداست ?á ÊÞÏíã ÔãÇ


+نوشته شده در پنج شنبه 90/7/28ساعت 8:0 صبح توسط غریبه ی همیشه آشنا | نظرات ( ) |