صبح اول وقت، روز اول هفته، توی سرمای 19 آذر، پشت ترافیک کیلومتری بمونی، از ساعت شروع کلاس دانشگاهتم گذشته باشه، اونم با استادی که یه دقیقه بعداز اون بیایی کلاس غیبت برات رد میکنه، اونجا میفهمی حرف دل من چیه؟!!! آی دلم داشت شور میزد... به پدرم میگم: نمیشه از کوچه پس کوچه بریم، دیر شده ها... یه نگاه بهم انداخته میگه: الان از تو لاین وسط خیابون به این شلوغی من چطور میتونم برم تو کوچه؟!!! بعد از اینکه هر چند دقیقه یه بار به اندازه ی کمتر از نصف طول ماشین میرفتیم جلو، به پدرم گفتم: لابد تصادفی چیزی شده که انقدر شلوغه؟!!! گفت: شاید... بعد گفتم: شایدم بخاطر اینه که هرکس با یه ماشین پا میشه راه میفته تو خیابون انقدر شلوغه؟!!! گفت: شاید... بعد شیشه رو داد پایین و از آقایی که داشت با عجله از خیابون رد میشد پرسید: چه خبره که انقدر ترافیک شده؟؟؟ گفت: مگه خبر نداری؟!!! پدرم گفت: اگه میدونستم که نمیپرسیدم!!! طرف گفت: بانک.... امروز قراره سکه بده... بخاطر همین مردم دوبل و سوبل پارک کردن و از اول صبح رفتن تو صف تا تموم نشده بگیرن!!!!! .... به قول بچه فوفو: مملکته درست کردیم برا خودمون؟!!!! والا!!! |
ABOUT
غریبه ی همیشه آشنا MENU
Home
|