ما یه امیرحسین داریم که دوستان در جریان شیرین زبونیاش هستن... چند روز پیش با کمک هم داشتیم آب و دون فنجامون رو عوض میکردیم که البته سر و صدای زیادیم راه انداخته بودن و اینور اونور میپریدن. امیر یه دفعه گفت: خاله، چرا اینا انقدر سرو صدا میکنن؟! گفتم: مگه این فنجا دل ندارن؟! خوب اینا هم مثل ما آدما باهم حرف میزنن دیگه! منتها به روش خودشون! بعداز چند دقیقه دوباره پرسید: چرا این سفیده انقدر اینورو اونور میره اما اون یکی نشسته؟! گفتم: عزیز دلم، این سفیده بابای خونه اس، الانم چون احساس خطر کرده خودشو به درو دیوار میزنه تا مثلا از اهل خونش مراقبت کنه! اون یکیم مثل ما آدما که وقتی بابامون خونه هست خیالمون راحته، الان حس امنیت داره و کاری نمیکنه... ....... شبش رفتیم هیئت. موقع مداحی داشتن میگفتن تا زمانیکه امام حسین زنده بود هیچ کس از سپاه دشمن جرات نزدیک شدن به خیام رو نداشت اما وقتی شهید شد...
امیر حسینم که خوب گوش کرده بود رو کرد به منو گفت: خاله، بچه های امام حسین وقتی باباشون مرد چکار کردن؟؟؟ تا اومدم جواب بدم زبونم قفل شدو دیدم هیچی نگم بهتره... فقط گفتم: دعا کن هیچ خونه ای بی پدر نباشه... با نگاه معصومانش که هنوز پر از سوالای بی جواب بود یه کم نگاهم کردو دیگه هیچی نگفت.... |
ABOUT
غریبه ی همیشه آشنا MENU
Home
|