دلم به پهنای بی کرانِ دریاها گرفته است... عقربه ی قطب نمای دلم، سمتِ پرگشودن را در راستای افقِ مهربانی تو نشانه رفته است... کاسه ی گدایی دلم را بنگر... هیچ ندارم! جز اندکی خاکسترِ سوخته ی دل، که آن را هم برای مبادایِ معادم اندوخته ام! آری آتشِ گیرایِ تو دلم را سوزانده و رو به تباهی میبردش... این روزها هیچ کس سجاده ی دلش را رو به قبله ی رویِ تو پهن نکرده تا از دستِ مهربانِ پدریت ذره ای لبخندِ رضایت سوغات ببرد! این روزها جنسِ آدمیتِ آدمیان به مرغوبیتِ آدمیتِ تو نیست! هیچ کس رنگ و بوی تورا نمیدهد! دلِ سوخته ام را بنگر... نمیدانم چرا جذبه ی نگاهت بر دلِ کورِ این خاکیان کارگر نیست؟! امّا نه!!! آنها خود مُهرِ مِهرِ این هیاهو و آمدو شدِ بی درُ پیکر را بر دفترِ قلبشان زدندو تایید کردند که ثبت با سند برابر است! من در تحّیر مانده ام که این آدمیان، نه، سنگیان، با کدامین رویِ نداشته نامِ تورا بر زبانِ تلخشان جاری میکنند... ای محمّد... *میلادت مبارک* |
ABOUT
غریبه ی همیشه آشنا MENU
Home
|