وقتی ثانیه هایِ تنهاییت سنگسارت کرد، وقتی فکرِ نبودنش، سیرت کرد از تمومِ دنیا، وقتی نگاهش تنها راهِ درمانِ دلِ پر دردت شد، وقتی با کسی دیدیش و حسِ حسادتت گل کرد، وقتی سهمِ تمام وقتِ چشمات،طلوعِ سیاهی شد، وقتی بخاطرِعدمِ حضورش،حسِ پوچی بهت دست داد، وقتی ذره ذره ی وجودت تمنایِ یک لحظه بودنش رو کرد، وقتی فهمیدی جوابِ تمامِ سوالهایِ ذهنت به اون میرسه، وقتی بخاطرِ تلخیِ بغضِ تویِ گلوت، محکوم به سکوت شدی، وقتی شبا به عشقِ دیدن خوابش، سرت رو رویِ بالش گذاشتی، وقتی برایِ شنیدنِ صداش،سکوت کردی وحاضربه شکستنش نشدی، وقنی عمیقابه حرفِ دلت گوش کردی ودیدی فقط نگاهِ اون براش تعریف شده، وقنی بخاطرِدل مشغولی که برات ایجادکرده نتونستی کارِروزانتُ دُرست انجام بدی، . .. ... .... ..... ...... اون موقع است که میفهمی قصه های مادربزرگ همیشه درحدِ یه قصه نبوده! اونجا،به درستی این حرفش میرسی که همیشه میگفت: یکی بود و یکی نبود... |
ABOUT
غریبه ی همیشه آشنا MENU
Home
|