باشد، به مهمانی دلها نیامدی... باشد، دوباره حضرت آقا نیامدی! گفتم برای آمدنت گل بیاورند گل بود و عشق بود ولی ها، نیامدی! ... آنقدر چشم پنجره پایید راه را تا آنکه مُرد خسته و تنها، نیامدی... دق کرد و روی دست من افتاد آیینه در آرزوی فصل تماشا نیامدی بار دگر برای دل تنگ من بگو آقا بگو که آمده ای یا نیامدی؟؟؟ فریاد میکشم پُرِ ابهام عشق، آی... خورشید، ماه، حضرت دریا، نیامدی... |
ABOUT
غریبه ی همیشه آشنا MENU
Home
|