فونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا ساز
فونت زیبا ساز
غریبه ی همیشه آشنا -
سفارش تبلیغ
صبا ویژن


وقتی شکسته شد دلِ همچون سبویِ ما

ای کاش میرسید ز غیبت به سویِ ما

تنها سروشِ خاکیِ من، دیر کرده ای!

غرقِ خجالتیم، بخر آبرویِ ما

گفتند: درسکوتِ سخن، باز میرسی

سمتِ نگاهِ چشمِ نجیبت به رویِ ما

گویی به هرزه رفته دعایی که خواندیم

شاید درست نیست خدایا وضویِ ما!

درپشتِ ادعایِ مسلمانی و خلوص

هرگز یکی نگشته صدایِ گلویِ ما...


+نوشته شده در پنج شنبه 90/12/18ساعت 8:0 عصر توسط غریبه ی همیشه آشنا | نظرات ( ) |

سخت و دردناک است یکرنگ ماندن،

در دنیایی که مردمانش برایِ پررنگ شدن حاضرند هزار رنگ شوند...


+نوشته شده در دوشنبه 90/12/8ساعت 8:0 عصر توسط غریبه ی همیشه آشنا | نظرات ( ) |

رفیقِ من سنگِ صبورِ غمهام، به دیدنم بیا که خیلی تنهام

هیشکی نمیفهمه چی حالی دارم، چه دنیایِ رو به زوالی دارم

مجنونم و دل زده از خیلیا، خیلی دلم گرفته از خیلیا

نمونده از جوونیام نشونی، پیر شده ام، پیرِ تو ای جوونی

......................................................................................................

خیلی سخت و دردناکه، که باشی اما حضورت هیچ دردی رو دوا نکنه...

خیلی تلخ و آزار دهنده است، که غم عزیزت رو ببینی اما مرهم دردش نباشی...

خیلی مسخره است، که حس کنی توی غم و شادیش شریکی درصورتیکه حتی محرم اسرار دلشم نیستی...

درچنین مواقعی آدم حس پوچی بهش دست میده، حس اینکه کاش نبود...


+نوشته شده در شنبه 90/12/6ساعت 1:0 عصر توسط غریبه ی همیشه آشنا | نظرات ( ) |

وقتی ثانیه هایِ تنهاییت سنگسارت کرد،

وقتی فکرِ نبودنش، سیرت کرد از تمومِ دنیا،

وقتی نگاهش تنها راهِ درمانِ دلِ پر دردت شد،

وقتی با کسی دیدیش و حسِ حسادتت گل کرد،

وقتی سهمِ تمام وقتِ چشمات،طلوعِ سیاهی شد،

وقتی بخاطرِعدمِ حضورش،حسِ پوچی بهت دست داد،

وقتی ذره ذره ی وجودت تمنایِ یک لحظه بودنش رو کرد،

وقتی فهمیدی جوابِ تمامِ سوالهایِ ذهنت به اون میرسه،

وقتی بخاطرِ تلخیِ بغضِ تویِ گلوت، محکوم به سکوت شدی،

وقتی شبا به عشقِ دیدن خوابش، سرت رو رویِ بالش گذاشتی،

وقتی برایِ شنیدنِ صداش،سکوت کردی وحاضربه شکستنش نشدی،

وقنی عمیقابه حرفِ دلت گوش کردی ودیدی فقط نگاهِ اون براش تعریف شده،

وقنی بخاطرِدل مشغولی که برات ایجادکرده نتونستی کارِروزانتُ دُرست انجام بدی،

.

..

...

....

.....

......

اون موقع است که میفهمی قصه های مادربزرگ همیشه درحدِ یه قصه نبوده!

اونجا،به درستی این حرفش میرسی که همیشه میگفت:

یکی بود و یکی نبود...


+نوشته شده در سه شنبه 90/11/25ساعت 1:0 صبح توسط غریبه ی همیشه آشنا | نظرات ( ) |

قابلِ توجهِ بعضیا:

من امروز مهربانی را در چشمانِ مردم خواندم...

با حضورِ مردم لمس کردم...

از نگاهِ مردم معنی کردم...

مهربانی را در بازوانِ پرتوانِ پدرانی دیدم که فرزندانِ خردسالِ خود را بررویِ شانه هاشان

نشانده بودند تابتوانند غیرتِ دینی را، شکوهِ حضور را، عشق به وطن را و یکپارچگیِ مردان

و زنانِ مسلمان و متعهدِکشورشان را بهتر در چشمانِ معصومِ دلبندانشان ثبت کنند...

آری...

امروز همه آمده بودند تا مهر، بان باشند...


+نوشته شده در شنبه 90/11/22ساعت 2:0 عصر توسط غریبه ی همیشه آشنا | نظرات ( ) |

<      1   2   3   4   5   >>   >