فقیر بدنبال شادی ثروتمند ثروتمند در آرزوی آرامش زندگی فقیر کودک در راه کسب آزادی بزرگتر بزرگتر در رویای سادگی کودک پیر بدنبال قدرت جوان جوان در پی تجربه ی سالمند آنانکه رفته اند در آرزوی بازگشت آنانکه مانده اند در رویای رفتن خدایا کدامین پل در کجای دنیا شکسته است که هیچ کس به مقصد خود نمیرسد؟!!!
ما یه امیرحسین داریم که دوستان در جریان شیرین زبونیاش هستن... چند روز پیش با کمک هم داشتیم آب و دون فنجامون رو عوض میکردیم که البته سر و صدای زیادیم راه انداخته بودن و اینور اونور میپریدن. امیر یه دفعه گفت: خاله، چرا اینا انقدر سرو صدا میکنن؟! گفتم: مگه این فنجا دل ندارن؟! خوب اینا هم مثل ما آدما باهم حرف میزنن دیگه! منتها به روش خودشون! بعداز چند دقیقه دوباره پرسید: چرا این سفیده انقدر اینورو اونور میره اما اون یکی نشسته؟! گفتم: عزیز دلم، این سفیده بابای خونه اس، الانم چون احساس خطر کرده خودشو به درو دیوار میزنه تا مثلا از اهل خونش مراقبت کنه! اون یکیم مثل ما آدما که وقتی بابامون خونه هست خیالمون راحته، الان حس امنیت داره و کاری نمیکنه... ....... شبش رفتیم هیئت. موقع مداحی داشتن میگفتن تا زمانیکه امام حسین زنده بود هیچ کس از سپاه دشمن جرات نزدیک شدن به خیام رو نداشت اما وقتی شهید شد...
امیر حسینم که خوب گوش کرده بود رو کرد به منو گفت: خاله، بچه های امام حسین وقتی باباشون مرد چکار کردن؟؟؟ تا اومدم جواب بدم زبونم قفل شدو دیدم هیچی نگم بهتره... فقط گفتم: دعا کن هیچ خونه ای بی پدر نباشه... با نگاه معصومانش که هنوز پر از سوالای بی جواب بود یه کم نگاهم کردو دیگه هیچی نگفت....
چند شب پیش به اتفاق خانواده درحال دیدن اخبار ساعت 10:30 شب از شبکه ی دو بودیم. یه خبر راجع به حمایت از بیکاران و طرح این مسئله در مجلس پخش شد. بعد خبرنگار رو نشون داد که درحال توضیح ریز ماجرای این لایحه بود. یه دفعه نگاهم افتاد به زیرنویس خبر که توی خط اولش نوشته بود: سیار پیش بهار (خبرنگار صداوسیمای جمهوری اسلامی ایران) یه دفعه خندم گرفت... وقتی پدرم دلیل خنده ی منو پرسید... گفتم: اسم این آقا سیار پیش بهاره... لابد اسم داداشش ثابت بعد از بهاره... جاتون خالی کلی وقت میخندیدیم...
پیرزن در پاسخ گفت: این پولی است که از فروش عروسکها به دست آورده ام..
دو عروسک بافتنی و مقداری پول پیدا کرد. پیرمرد در این باره از همسرش سوال کرد. پیرزن گفت: هنگامی که ما باهم قرار ازدواج گذاشتیم، مادربزرگم به من گفت: راز خوشبختی در زندگی مشترک این است که، هیچ وقت باهم مشاجره نکنید. او به من گفت: هروقت از دست تو عصبانی شدم، ساکت بمانم و یک عروسک ببافم. پیرمرد با شنیدن ماجرا به شدت تحت تاثیر قرار گرفت و سعی کرد اشکهایش سرازیر نشود. چون فقط دو عروسک در جعبه بود!
پس همسرش فقط دوبار در طول زندگی مشترکشان، از او رنجیده بود! از این بابت در دلش شادمان شد... پس رو به همسرش کرد وگفت: این همه پول از کجا آمده؟!!! لطفا حدس بزنید پیرزن پولها را از کجا آورده بود؟ |
ABOUT
غریبه ی همیشه آشنا MENU
Home
|