فونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا ساز
فونت زیبا ساز
آذر 90 -
سفارش تبلیغ
صبا ویژن


داشتم سررسیدمو ورق میزدم تا به یه صفحه ی سفید برسم و ذهنم رو خالی کنم از اون چیزایی که آزارش میداد، که چشمم افتاد به حاشیه ی پایین صفحه که از حاج اسماعیل دولابی اینطور نوشته بود:

چگونه میشود محبت خدا را بدون حب بندگان او در دل داشت؟ درحالیکه بندگان خدا از او جدا نیستند بلکه محب خدا به همه ی ذرات هستی عشق میورزد...

بعد نوشته بود:

به جهان خرم از آنم که جهان خرم از اوست...  

عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست...

برام خیلی جالب بود! چون مطالبی که میخواستم بنویسم در رابطه با همین موضوع بود...

چند روز که توفیق پیدا کردم به اتفاق رها و دیگر دوستان میریم هیئت محبین که سخنرانش استاد پناهیان و با موضوع صبر انقلابی هممونو پابند منبرش کرده...

فکر کنم جمعه بود که میگفت:

اگه آدمیزاد به چیزی علاقه ی زیاد داشته باشه و نتونه برای بدست آوردنش صبر کنه دچار حب دنیا شده...

این جملش چند روزه که شده تیتر ذهنی من... موندم به خدا...

بعد از  ... سال بالا و پایین کردن... خودتو خفه کردی به طرف فهموندی که چقدر دوستش داری!

غرورتو بخاطرش زیر پات له کردی!

خانوادت رو توجیه کردی که بری فلانجا اما خودت خوب میدونی که فقط قصد دیدن *** داری!

فکر شب و روزت میشه ***!

رویای رنگین شبات دیدن روی ***!

نبودنش میشه کابوس تلخ روزای تنهاییت!

برای رسیدن به لحظه ی دیدارش به ساعت التماس میکنی که تندتر از روی دقیقه ها عبور کنه!

اگه بخوام بگم حرفای نزدم زیادن...

منتها برام سوال شده...

که

آیا دچار حب دنیا شدم؟؟؟

آخرش چی میشه؟؟؟


+نوشته شده در یکشنبه 90/9/13ساعت 7:0 عصر توسط غریبه ی همیشه آشنا | نظرات ( ) |

دو جفت چشم پابرهنه نیاز دارم برای خوندن حرفایی که چند وقته رو دلم سنگینی میکنه و نتونستم به زبون بیارمشون!نکته بین

در آن هنگام که من در کنج عزلت و تنهایی قلبم محصور شده بودم، تو در آزادی باشکوهت بال و پر رهاییت را به رخم میکشیدی...

در آن درنگی که من بودم و تمام حسرت دلم، تو نبودی و رهاترین ثانیه های بودنت را پشت سر میگذاشتی...

در آن ساعتی که هیاهوی درونم مرا به استیضاح میکشید، تو حکم تنهایی مرا صادر کردی...

در آن لحظه که من شور باتو بودن را در دل میپروراندم، تو زانوی تنهاییت را در آغوش میفشردی...

آن هنگام که از دیدارت قلب من به شماره ی پلک زدنهایت میتپید، تو فقط میتپیدی برای بودن...

و آن لحظه که من با گرمای وجود تو جان دوباره گرفتم، تو تنها غرق تماشای تولد دوباره ی من بودی...

وقتی سردی دستان غم زده ی من تو را از غفلت همیشگیت بیدار کرد، فقط بیدار شدی و رفتی...

در آنجا بود که دلم باز برزخ سرد و هولناکی را تجربه کرد که با بودن تو لطیفترین بهار زندگیم بود...


+نوشته شده در شنبه 90/9/12ساعت 8:0 عصر توسط غریبه ی همیشه آشنا | نظرات ( ) |

ای مردم کوفه، دروغ است نامتان

خوردید نان عاشقی ام را، حرامتان

دلواپسم برای غزل، عشق، زندگی

بوی فریب میرسد از، احترامتان

فردا برای گریه اگر بغض بشکند...

سر بنهم بر شانه ی سنگ کدامتان

در خلوتی که از خود من هم فراتر است

گم میکند تمام مرا ازدحامتان...

میخواهم از کنار شما ساده بگذرم

پاسخ نمیدهم به فریب سلامتان

مثل اهل همین روز و ماه و سال

هرگز به آسمان نرسد پشت بامتان

.....................................................

تسلیت...


+نوشته شده در دوشنبه 90/9/7ساعت 9:0 عصر توسط غریبه ی همیشه آشنا | نظرات ( ) |

هفته ی پیش ساعت حدود 12 شب، در کنار جمع گرم خانواده در حال زمزمه ی دعای کمیل بودیم که بصورت ضبط شده از مدینه در حال پخش بود...

 

خواهر منم بخاطر اینکه همسر محترمش امسال مشرف به بیت الله الحرام شده، آخر هفته ها که دخترش تعطیل میشه میان خونه ی ما...

 

آخرای دعا به عبارت ( فالیک یا رب نصبت وجهی و الیک یا رب مددت یدی فبعزتک استجب لی دعائی...) که رسیدیم هرکی تو حال خودش بود و یه چیزی از خدا میخواست...

 

اونجا یه دفعه نگاهم افتاد به خواهرزاده ی شیرین یکساله ام دیدم با بغض تو گلو و چشمون گریون داره میره به سمت مادرش...

 

خواهر منم که به بخاطر همین جگر گوشه اش نتونسته بود امسال همراه همسرش مشرف بشه خیلی حال منقلبی داشت...

 

اما تا بچه اش رو دید اشکاشو پاک کرد و دستای کوچولوی محمدش رو که به طرفش دراز کرده بود، گرفت و اونو به آغوش خودش چسبوند...

 

نمیدونید وقتی این صحنه رو دیدم چه حسی بهم دست داد...

 

خداوندا!

نمیگویم دستم را بگیر...

عمریست گرفته ای، رهایم نکن...

 


+نوشته شده در چهارشنبه 90/9/2ساعت 10:0 صبح توسط غریبه ی همیشه آشنا | نظرات ( ) |

<      1   2