دو جفت چشم پابرهنه نیاز دارم برای خوندن حرفایی که چند وقته رو دلم سنگینی میکنه و نتونستم به زبون بیارمشون! در آن هنگام که من در کنج عزلت و تنهایی قلبم محصور شده بودم، تو در آزادی باشکوهت بال و پر رهاییت را به رخم میکشیدی... در آن درنگی که من بودم و تمام حسرت دلم، تو نبودی و رهاترین ثانیه های بودنت را پشت سر میگذاشتی... در آن ساعتی که هیاهوی درونم مرا به استیضاح میکشید، تو حکم تنهایی مرا صادر کردی... در آن لحظه که من شور باتو بودن را در دل میپروراندم، تو زانوی تنهاییت را در آغوش میفشردی... آن هنگام که از دیدارت قلب من به شماره ی پلک زدنهایت میتپید، تو فقط میتپیدی برای بودن... و آن لحظه که من با گرمای وجود تو جان دوباره گرفتم، تو تنها غرق تماشای تولد دوباره ی من بودی... وقتی سردی دستان غم زده ی من تو را از غفلت همیشگیت بیدار کرد، فقط بیدار شدی و رفتی... در آنجا بود که دلم باز برزخ سرد و هولناکی را تجربه کرد که با بودن تو لطیفترین بهار زندگیم بود...
ای مردم کوفه، دروغ است نامتان خوردید نان عاشقی ام را، حرامتان دلواپسم برای غزل، عشق، زندگی بوی فریب میرسد از، احترامتان فردا برای گریه اگر بغض بشکند... سر بنهم بر شانه ی سنگ کدامتان در خلوتی که از خود من هم فراتر است گم میکند تمام مرا ازدحامتان... میخواهم از کنار شما ساده بگذرم پاسخ نمیدهم به فریب سلامتان مثل اهل همین روز و ماه و سال هرگز به آسمان نرسد پشت بامتان ..................................................... تسلیت...
هفته ی پیش ساعت حدود 12 شب، در کنار جمع گرم خانواده در حال زمزمه ی دعای کمیل بودیم که بصورت ضبط شده از مدینه در حال پخش بود... خواهر منم بخاطر اینکه همسر محترمش امسال مشرف به بیت الله الحرام شده، آخر هفته ها که دخترش تعطیل میشه میان خونه ی ما... آخرای دعا به عبارت ( فالیک یا رب نصبت وجهی و الیک یا رب مددت یدی فبعزتک استجب لی دعائی...) که رسیدیم هرکی تو حال خودش بود و یه چیزی از خدا میخواست... اونجا یه دفعه نگاهم افتاد به خواهرزاده ی شیرین یکساله ام دیدم با بغض تو گلو و چشمون گریون داره میره به سمت مادرش... خواهر منم که به بخاطر همین جگر گوشه اش نتونسته بود امسال همراه همسرش مشرف بشه خیلی حال منقلبی داشت... اما تا بچه اش رو دید اشکاشو پاک کرد و دستای کوچولوی محمدش رو که به طرفش دراز کرده بود، گرفت و اونو به آغوش خودش چسبوند... نمیدونید وقتی این صحنه رو دیدم چه حسی بهم دست داد... خداوندا! نمیگویم دستم را بگیر... عمریست گرفته ای، رهایم نکن... |
ABOUT ![]()
غریبه ی همیشه آشنا MENU
Home
|